۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

خاکها..ویرانه ها

مُهر بر لب..خشم در بازوی بی جان..گره در کلام و غبار بر چشم..ای خاک،ای سرزمین،ای مادر،تو به فرزندانت چه دادی که اینگونه جان از ایشان می ستانی و برای آبیاریت به خونشان چشم دوخته ای؟‍..چه بود اندیشه ات که ابتدا خاک را برای زیستنشان هموار کردی و چه گفتند که خاموششان خواستی؟..بر دیوانگان و پلیدان خشم می آورم اما این را از تو می بینم که چگونه جرعه جرعه ات را فرش ِ گام هایشان کردی و ویرانگی را که لایقش بودند،بر شانه های فرزندان بی پناهت انداختی!..کینه بر پیشانی می نشیند و باز باید به روزی دیگر امید داشت!!..کدام روز،ای سرزمین؟..کدام روز ِتو روشنی ست و کدام امیدت حقیقی؟..پیکرهای بی جان هزاران و هزاران نفر را خاکت پوشاند و تاریخ خاکزده اش کرد..تاریخی که جز خشم و خون به چیزی آغشته نبود..از گذشته های دورت گفتی که پاسدار کران تا کران زمین بودی و می درخشیدی..کنون چگونه ای؟..برق کدام تحفه ات بر صورت ما می نشیند از گذشته ای که انگار هیچگاه نبوده است؟..دیگر ما را به چه مکری در این ویرانه نگاه می داری؟..کدام پاسدارِ ذره ذره های تو،فرزندانت را پاس نهاد که از ایشان پاسداری نامت را می خواهی؟ا
ما هیچگاه سرزمینی نداشته ایم..هیچگاه گویی زنده نبوده ایم..و من انسان را می شناسم اما خاک را نمی فهمم..ما آوارگان ِ سرنوشت خونین همیشگی مان هستیم در سرزمینی که هیچگاه سرودی برایمان نخوانْد