۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

...

آه که از آن آهنگ، خاطره ی محو و روشنی دارم..در مستی ِ لیوان ها و ذهنی که در پس شعری که خوانده می شد، می گشت..و هیچ کس، هیچ گاه ندانست که من آن لحظه ها را فرو دادم آرام،با شش هایی که بارها نفس بریده بودند..نت ها بی تابی کردند و لیوان ها به هم خوردند باز..و باز آن زن مهربان غریب در گوشم به نجوا گفت:"خاطره دوست نیست.."..آه..بله..همیشه همان آه است..همیشه

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

خاکها..ویرانه ها

مُهر بر لب..خشم در بازوی بی جان..گره در کلام و غبار بر چشم..ای خاک،ای سرزمین،ای مادر،تو به فرزندانت چه دادی که اینگونه جان از ایشان می ستانی و برای آبیاریت به خونشان چشم دوخته ای؟‍..چه بود اندیشه ات که ابتدا خاک را برای زیستنشان هموار کردی و چه گفتند که خاموششان خواستی؟..بر دیوانگان و پلیدان خشم می آورم اما این را از تو می بینم که چگونه جرعه جرعه ات را فرش ِ گام هایشان کردی و ویرانگی را که لایقش بودند،بر شانه های فرزندان بی پناهت انداختی!..کینه بر پیشانی می نشیند و باز باید به روزی دیگر امید داشت!!..کدام روز،ای سرزمین؟..کدام روز ِتو روشنی ست و کدام امیدت حقیقی؟..پیکرهای بی جان هزاران و هزاران نفر را خاکت پوشاند و تاریخ خاکزده اش کرد..تاریخی که جز خشم و خون به چیزی آغشته نبود..از گذشته های دورت گفتی که پاسدار کران تا کران زمین بودی و می درخشیدی..کنون چگونه ای؟..برق کدام تحفه ات بر صورت ما می نشیند از گذشته ای که انگار هیچگاه نبوده است؟..دیگر ما را به چه مکری در این ویرانه نگاه می داری؟..کدام پاسدارِ ذره ذره های تو،فرزندانت را پاس نهاد که از ایشان پاسداری نامت را می خواهی؟ا
ما هیچگاه سرزمینی نداشته ایم..هیچگاه گویی زنده نبوده ایم..و من انسان را می شناسم اما خاک را نمی فهمم..ما آوارگان ِ سرنوشت خونین همیشگی مان هستیم در سرزمینی که هیچگاه سرودی برایمان نخوانْد

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

چوب به دستان ورزیل*

حدود چند روز مانده به انتخابات بود که وجه جدیدی از نویسنده ای را دیدم که به واسطه ی رمان تازه انتشار یافته اش بر سر زبان ها افتاده بود..این رمان "کافه پیانو" که مدت های مدیدی بود در دست هر کسی دیده بودم و طبق تعاریف دوستان "خواندنی" بوده و تب نوشته ای شبه روشنفکرانه را در در بین جوانان به راه انداخته بود، نویسنده ای داشت که از رئیس جمهور فعلی آن زمان و کاندیدای ریاست جمهوری آن روزها حمایت کرده بود..هنوز آن کتاب را نخوانده بودم و هنوز نخوانده ام و نمی توان به راحتی از بین خطوط آن نوشته، درباره ی دیدگاه فکری آن نویسنده نظری بدهم، اما این را می دانم که در روزهای پس از انتخابات و آن جنجال و راهپیمایی ها و کشته شدن ها و مجروحیت عده ی کثیری از خوانندگان همان رمان، و متهم شدن بسیاری از هنرمندان و نویسندگان و متفکران به "اغتشاش"، این نویسنده هنوز داد ِ حمایت از آقای احمدی نژاد را سرمی داد و حتی در مراسم تنفیذ، در کنار هیأت بی تناسبی از حامیان استبداد و استبدادطلبی نشسته بود و با فخر از پیروزی توخالی جناح مورد حمایتش، به رئیس جمهوری نگاه می کرد که حکم ریاستش را در ننگین ترین و سیاه ترین وضع، و با ریختن خون صدها انسان بیگناه به دست آورده بود..اینکه انسان آزاد است که طرفدار هر کسی که می خواهد باشد و هرکسی در هر جایگاهی حق ابراز عقیده اش را دارد، چیزی ست که ما و شما همه می دانیم، اما اینکه انسانی متفکر و آزاده از میان تمام انسان ها، دروغگوترین و بی هویت ترین و سیاه ترین را با افتخار به عنوان برگزیده اش به همگان معرفی کند، مسئله ایست که نمی توان به راحتی از آن گذشت..بی تفاوتی به حقیقت صفتی ست که می توان از یافتنش در همه انسان ها گذشت، اما نمی توان عدمش را در وجود یک هنرمند دید و از آن گذشت..دیدم و شنیدم که احمد نجفی و محمدرضا شریفی نیا و جهانگیر الماسی هم در مراسم حضور داشته اند و آنها هم به لوح پوشالی اهدا شده به رئیسِ "به اصطلاح" جمهور نگاه کرده اند و لبخند زده اند..بر آنها ایراد عظیمی وارد نیست، به شخصه هیچگاه آنها را هنرمند یا متفکر ندانسته ام، نه از باب شغلشان چه آنکه هنرمندان ِ بسیاری را در این وادی می شناسم، بلکه به خاطر نحوه ی کار و رفتارهای پیشینشان در هیأت انسانی،اما از نویسنده که نوعاٌ "خالق" است و "متفکر"،آن هم نویسنده ای که رمانش در دست همین جماعتی گشته که رئیس جمهور مورد حمایت ایشان آنها را "خس و خاشاک" نامیده، انتظار نمی رود که این گونه فارغ از درد و بی تفاوت در مجلسی حاضر شود که از ابتدا ویران و بی اعتبار است..ما در پی تغییر دادن دیدگاه این نویسنده نیستیم، کمااینکه جناح حامی احمدی نژاد آن هم به ضرب چوب و چماق در پی تغییر دادن دیدگاه جمعیت میلیونی سبزپوش هستند، ما تنها می خواهیم از چنین انسان هایی که فارغ از این هیاهوها بنشینند و یک لحظه به واقعه و واقعیت ها "فکر کنند"..ما طالب هنرمندانی هستیم که کنارمان راه بروند، نه روبه رویمان..ما می خواهیم آنها نویسنده باشند و ما خواننده، نه اینکه آنان چماق به دست باشند و ما مجروح.. آقای فرهاد جعفری، ما خواهان آنیم که به یاد آوریم، نه انسان هایی که خود و قلمشان را می فروشند، بل انسان هایی که آزادند و می خروشند...


*"چوب به دستان ورزیل" عنوان کتابی از غلامحسین ساعدی ست که در اینجا بدون اشاره به شباهت محتوایی، تنها به صورت "عنوان" این نوشته به کار رفته است