۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

...

آه که از آن آهنگ، خاطره ی محو و روشنی دارم..در مستی ِ لیوان ها و ذهنی که در پس شعری که خوانده می شد، می گشت..و هیچ کس، هیچ گاه ندانست که من آن لحظه ها را فرو دادم آرام،با شش هایی که بارها نفس بریده بودند..نت ها بی تابی کردند و لیوان ها به هم خوردند باز..و باز آن زن مهربان غریب در گوشم به نجوا گفت:"خاطره دوست نیست.."..آه..بله..همیشه همان آه است..همیشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر